من و تــــــــو
برای رسیدن به هم
هیچ چیز کم نداریم به غیر از یک معجزه ...!!!
.
وقتی تو نیستی ،
نگاهم حوصله نمی کند
پایش را از چشمم بیرون بگذارد. . . !
.
.
.
از هیاهو زمین بیزار شده ام !!
سهراب قایق ات جایی برای من دارد؟
.
.
.
چقــدر باید بگذرد؟؟
تا مـن
در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد می شوم.
تنـــم نلــرزد…..
بغضــم نگیــرد…..
.
.
.
گاهی دلم از هر چه آدم است می گیرد...!
گاهی دلم ـ دو کلمه حرف مهربانانه می خواهد...!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه به ِ شکل ِ بی تو می میرم...!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگری ست !
.
.
...
امشب دلم برایت تنگ شده به اندازه تمام بی احساسیت.... به اندازه تمام لحظاتی که به من فکر نمی کنی.... به اندازه تمام شب هایی که با حرف هایت آزرده ام کرده ای... به اندازه تمام وعده وعید های دروغی ات.... آری... دلم برایت تنگ شده... به اندازه تکه های قلب شکسته ام... دیگر سمت من نیا..... نه اینکه نمیخواهم...نه..... میترسم لبه های تیز تکه های قلب شکسته ام رخمی ات کند.....
نگاهم با نگاه پر مهرش در هم آمیخته بود.گویی چشمانش با من سخن می گفتند:
"
دیگر بر نخواهدگشت."
سرم را به زیر انداختم.طاقت دیدن اشک هایش را
نداشتم صدایش در گوشم می پیچید:
"
گریه نکن ای باعث شکوفایی من, باید بروم "...
برای آخرین بار دستم را در دستانش فشرد.صدای قدم هایش هنوز در گوشم طنین انداز است.
گاه دلتنگش میشوم اما تنها یادگارش قاب عکس خالی روی دیوار است که زمانی در بر گیرنده ی
بود. بی اجازه آمد بی آنکه من بخواهم... اما اکنون که با تمام وجود آمدنش را تمنا می کنم دیگر نیست تا
محرم راز هایم باشد... نیست تا سنگ صبور غصه ها و دردهایم باشد.
وجدان خویش را محاکمه می کنم که چرا در آخرین لحظه که به آرامی از من فاصله می گرفت بودن و
محرم را تمنا نکردم ؟ چرا فقط چشم هایم به او خیره شده بود ؟ چرا نتوانستم درددل خویش رابا او بگویم ؟
بگویم تا شاید دلش به حال این سوخته دل می سوخت و از رفتن بی بازگشتش باز می ماند.
همه ی لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پرواری نه پناهگاهی گردد
نمیدانم چرا دوست داشتن در قلب احساس می شود قلبی که کارش به جریان در آوردن خون است نه احساس حقایق.
.
.
دختران روستا به شهر فکر می کنند! دختران شهر در آرزوی روستا می میرند! مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند! مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند! کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد
.
.
اگر روزی خواستی بگی دوستت ندارم . آرام آرام بکو تا آهسته آهسته بمیرم
.
.
کوهها اعتبار خویش را مدیون تیشه ی فرهادند کوهی که در آن عشق نگذرد شایسته ی عبور نیست
.
.
هیچ وقت دل به کسی نبند…
چون این دنیا این قدر کوچیکه که توش دو تا دل کنار هم جا نمیشه ...
ولی اگه دل بستی…… هیچ وقت ازش جدا نشو چون این دنیا اینقدر بزرگه که دیگه پیداش نمیکنی…
.
.
هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد ... باعث ریختن اشک های تو نمی شود...
.
.
پاکترین عشق آنجاست که انتظاری نیست: در عدم وابستگی
.
.
هیچ وقط از خدا نخواستم تموم دنیا مال من بشه
فقط خواستم اونی که دنیای منه مال هیچ کس نباشه!
داستان اول : مادر …..
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد
صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن
با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .
.
.
داستان دوم : اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
از بدر تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.D:
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیزشکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! …
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد.
هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که تو راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشدهاش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟
اگه ندارید خوب نظر بدید دیگه!!!!
هرگز از رودی که خشک شده است به خاطر گذشته اش سپاسگزاری نمیکنند …
.
.
عاشق تر از همه ما موش کوری است که زیبایی جفتش را چشم بسته باور دارد . . .
.
.
دلمان که میگیرد ، تاوان لحظاتی است که دل بسته بودیم . . .
.
.
نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
بلکه قلبهایی است که جذب میکنیم . . .
.
.
کوههای عظیم پر از چشمه اند و قلبهای بزرگ پر از اشک . . .
.
.
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
.
.
واسه شکستن یه دل یه لحظه وقت میخوای
اما واسه اینکه از دلش در بیاری شاید هیچوقت فرصت نداشته باشی . . .
.
.
آنچه رخ داده را باید پذیرفت اما آنچه را روی نداده ، می توان به میل خویش بنا نمود . . .
.
.
هر شکست لااقل این فایده را دارد که انسان یکی از راههایی را
که به شکست خوردن منتهی می شود را می شناسد . . .
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
من نه عاشق بودم ونه محتاج نگاهی که بلغزد برمن من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت گرچه در حسرت گندم پوسید من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبز ترین نقطه ی بودن وا بود و خدا میداند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید ارزویم این بود دور اما چه قشنگ تا روم تا در دروازه ی نور تا شوم چیره به شفافی صبح با خودم میگفتم روشنی نزدیک است تا دم پنجره ها راهی نیست همه اش رویا بود و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود...