هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد
هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

هـــرکَــس... هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

زنــدگیــم "خــآصـه" چــون خـدآم خـوآستـه

جلسه محاکمه عشق

جلسه محاکمه عشق بود



و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....



 به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و





فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد