هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد
هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

هـــرکَــس... هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

زنــدگیــم "خــآصـه" چــون خـدآم خـوآستـه

دو داستان جالب...


داستان اول : مادر ….. 



www.Iranvij.ir | گروه اینترنتی ایران ویج ‌

 

 ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد

صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن

با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .

 

داستان دوم : اشتباه فرشتگان 

 

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد