هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد
هـــرکَــس...  هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

هـــرکَــس... هــرچیـــزی را عـــاشــقـانــه بـخـــواهــد به آن مـیرســـد

زنــدگیــم "خــآصـه" چــون خـدآم خـوآستـه

جدایی...


نگاهم با نگاه پر مهرش در هم آمیخته بود.گویی چشمانش با من سخن می گفتند:

"

دیگر بر نخواهدگشت."


سرم را به زیر انداختم.طاقت دیدن اشک هایش را


نداشتم صدایش در گوشم می پیچید:

 "  

        گریه نکن ای باعث شکوفایی من, باید بروم        "...


برای آخرین بار دستم را در دستانش فشرد.صدای قدم هایش هنوز در گوشم طنین انداز است.


گاه دلتنگش میشوم اما تنها یادگارش قاب عکس خالی روی دیوار است که زمانی در بر گیرنده ی 


خاطراتمان


 بود. بی اجازه آمد بی آنکه من بخواهم... اما اکنون که با تمام وجود آمدنش را تمنا می کنم دیگر نیست تا 


محرم راز هایم باشد... نیست تا سنگ صبور غصه ها و دردهایم باشد.


وجدان خویش را محاکمه می کنم که چرا در آخرین لحظه که به آرامی از من فاصله می گرفت بودن و


محرم را تمنا نکردم ؟ چرا فقط چشم هایم به او خیره شده بود ؟ چرا نتوانستم درددل خویش رابا او بگویم ؟


بگویم تا شاید دلش به حال این سوخته دل می سوخت و از رفتن بی بازگشتش باز می ماند.

                         
   اکنون زندگی ام بی او در حصار سکوت زندانی است
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد